علوم غریبه
فلسفه مرگ
پروفسور دکتر ابراهیمی دینانی
مجري: با سلام خدمت بينندگان عزيز و دوستان همراه و علاقمند، در ادامه برنامه حكمت الهي وارد بحث جديدي ميشويم بعد از مباحث فناء فيالله و بقاء بالله و پاسخ به يكي از پرسشهاي بينندگان كه البته تعداد زيادي از بينندگان عزيز ما در رابطه با مرگ سوال كردند كه فلسفه مرگ چيست و رابطه آن با بحث فناءفيالله و بقاءبالله چيست؟ اين بحث را ما خدمت استاد عزيز جناب آقاي دكتر ابراهيم ديناني مطرح ميكنيم و بقيه پرسشهايي كه راجعبه مرگ هست را ما دستهبندي كرديم كه در خلال اين برنامه و برنامههاي ديگر از محضر استاد استفاده خواهيم كرد. استاد بزرگوار همانطور كه اعلام شد ما رسيديم به بحث فناءفيالله و بقاءبالله در آنجا بحث به اينجا رسيد كه فناءفيالله يعني سالك از همه تعلقات و مقيدات و همه اينها آزاد ميشود پرسش بعضي از بينندگان هم همين بود كه آيا اين فناءفيالله و بقاء باالله عرفاني با آموزههاي قرآني ما مغايرت ندارد با توجه به نگاهي كه به مفهوم مرگ و معاد در قرآن كريم و روايت معصوم هست؟ پرسش را ميخواهم از اينجا شروع كنيم كه اصلا خود مرگ چي؟ چند سال پيش يك كار ميداني يكي از اين روانشناسان داخلي ما انجام داده بود در جامعه ديني ما ، به اين نتيجه رسيد كه 85 درصد از كساني كه مورد پرسش او قرار گرفتند از پديدهاي به نام مرگ ميترسند ، و ترس از مرگ هم منشاء بسياري از اضطرابها و پريشان حاليها در انسان ميشود ممكن است كه به رخ نياورد ولي اثر خودش را در روان فرد ميگذارد قبل از شروع بحث ميخواهم كه اصلا خود مفهوم مرگ و اصلا فلسفه مرگ نسبتش با حيات را بگوييد؟
دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني: خوب يكي از مهمترين مسائل انسان را شما مطرح كرديد، يعني مسئله مرگ ، مسئله مرگ مسئله انسان است، شايد در همان آغاز امر كساني فكر كنند كه نه مرگ مسئله انسان نيست، مسئله همه موجودات است ، همه ميميرند ، نبات ، حيوان ، چرا اختصاص داشته باشد به انسان؟ اما باز بنده پاسخ خواهم گفت و دفاع خواهم كرد كه مرگ مسئله انسان است ، حيوان و نبات مسئله مرگ ندارد، نه اينكه نميميرد ، ميميرد ، هر موجودي ميميرد ، نبات خشك ميشود ميميرد، حيوان هم ميميرد ، اما مسئله ندارد با مرگ ، مسئله داشتن غير از مردن است ، يك كبوتر را شما نگاه كنيد يك روزي تخم است و جوجه ميشود و بزرگ ميشود و پرواز ميكند و يك روز هم ميميرد، يعني اصلاً به مرگ نميانديشد و دغدغه هم ندارد، دغدغه پس از انديشه ميآيد ، حيوان به مرگ خودش نميانديشد كه من ميميرم ، فردا يا پسفردا يا در آينده دور يا نزديك ، اصلا نميانديشد ، وقتي كه مرگ آمد حيات نيست ، وقتي كه حيات هست مرگ نيست، من فكر ميكنم اين حرفي كه زدم حرف يك فيلسوف قديم يونان است كه اسمش را فراموش كردم آن هم مرگانديش بوده ، يك راهحلي پيدا كرده پس از سالها تفكر ميگويد من پيدا كردم ، آن راهحل چيست؟ ميگويد مردم از مرگ نترسيد، مادامي كه زندهايد كه مرگ نيست ، وقتي كه مرگ آمد كه ديگر شما نيستيد ، پس از چه ميترسيد؟ اين را به عنوان يك فرمول و راهحل ارائه كرده است. مجري: يا اينكه سقراط ميگويد زندگي اصلاً تحصيل آمادگي براي مرگ است. دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني: نه آن باز فرق دارد ، بله او ميگويد تحصيل آمادگي يعني سقراط مرگانديش هست وقتي ميگويد زندگي آمادگي براي مرگ است يعني همواره به مرگ ميانديشد اما آن فيلسوف ديگر كه اسمش را نگفتم او راهحل پيدا كرده ميگويد تا مادامي كه زندهاي مرگ نيست پس نترس، هر وقت مرگ بود كه تو نيستي اين را فكر كرده راهحل است بلكه فكر ميكنم اين راهحل انساني نيست ، او گفته ولي شايد خودش هم خيلي قانع نشده و هنوز در هراس بوده اين سخن براي حيوانات خوب است ، همين را خواستم بگويم كه اين سخن آن فيلسوف يوناني در مورد حيوانات خيلي صادق است خيلي حرف صادقي است چون حيوان تا موقعي كه زنده است كه مرگ نيست و به مرگ هم نميانديشد اصلا فكر مرگ را ندارد، بنابراين تا زنده است كه خوب زنده است و شادي زندگي را دارد و مطابق طبيعت زندگاني خودش بدانگونه كه طبيعتش اقتضا ميكند زندگي ميكند حالا هر حيواني يك طبيعت و يك اقتضايي دارد، وقتي هم كه مرگ آمد كه ديگر نيست ، اين سخن آن فيلسوف قديم يوناني با زندگي حيواني خيلي مناسب است ، اما هرگز قانعكننده انسان نيست ، همانطور كه شما گفتيد سخن سقراط انساني است كه ميگويد ما تمرين مرگ ميكنيم ، انسان پيش از اينكه بميرد به فكر مرگ است ، خوب مرگ يك حادثه است يك واقعه است در زندگي انسان رخ ميدهد خيلي وقايع در زندگي انسان رخ ميدهد انسان هر لحظه با يك واقعه روبرو است يكي از اين وقايع هم كه بسيار بيشمار است در زندگي انسان مرگ است يك واقعه است ميآيد تمام ميشود اما انسان از همان روزي كه به آگاهي ميرسد همواره به مرگ خودش ميانديشد كه روزي فراخواهد رسيد كه من ديگر در اين عالم نيستم ، و زير خاك خواهم رفت اين نعمتها از دستم ميرود و اين تصورات و تخيلات ديگر گوناگون است ، ديگر فضاي مرگانديش را بررسي كنيم يكسان و يكنواخت هم نيست ، هر كسي هم يك تصويري دارد ، يك تخيلي دارد ، و نوع ترسها هم فرق دارد و البته اكثراً ميترسند ، آن آقايي كه شما اسم برديد گفته 85 درصد ، من چه بسا بگويم بيش از اين هست ، آن كسي كه نميترسد خيلي قليل است در رأس اين انسانهايي كه نميترسيده كه به واقع نميترسيده حضرت مولا اميرالمؤمنين (ع) است او در يك كلام به مرگ اشتياقش بيش از اشتياق يك بچه به پستان مادر است ، اين خيلي حرف مهمي است ، خوب اينكه كلام مولاي كل است ، بسياري از اولياي ديگر هم بودند كه ترس نداشتند از جمله شايد در يكي از جلسات قبل من اين شعر را خواندم ، شعر براي مولانا است ، در يك بيتي حرف عجيبي ميزند خيلي مضمون اين بيت بالا است ، ميگويد كه مرگ را دانم ولي تاكوي دوست راه اگر نزديكتر داري بگو، مرگ را كه ميدانم آن كه چيزي نيست، آيا نزديكتر از مرگ چيزي هست كه نزديكتر به من باشد آن را به من بگو، اين نشان ميدهد كه او نميترسد، من اينجا دريغم آمد كه حرفي نزنم، همانطور كه عرض كردم خوب امثال مولانا و اولياي ديگر در كلماتش هست و ديديم كه از مرگ نترسيدند ، البته تعدادشان كم هست، اما مرحوم هيدجي يكي از حكماي قرن اخير است ، يك حاشيهاي بر منظومه حاج ملاهادي سبزواري نوشته كه اين حاشيه مرحوم آملي همشهري شما شرحي است و برگرفته از منظومه هيدجي است به نظر من بهترين حاشيه بر منظومه حاج ملاهادي سبزواري ، حاشيه حكيم هيدجي است اين حكيم بزرگوار كه در تهران ميزيسته و مجرد زيسته تا آخر عمرش در يكي از اين مدارس تهران وفات كرده كه خوب خيلي مقامات براي او قائل هستند من كه او را نديده بودم ولي شاگردانش كه تا چند سال پيش زنده بودند مقاماتي براي او قائل هستند و چيزهاي عجيبي از زندگي او نقل ميكنند من وارد آن بحث نميشوم، آن كه ميخواهم بگويم اين است كه او يك وصيتنامهاي دارد در همان آخر شرح منظومه چاپ شده شما اين را ببينيد ، آخر شرح منظومه يك وصيتنامه دارد و نوشته در كتابش، وقتي كه وصيت ميكند يك تعداد شاگرد داشته كسي هم در اين عالم نداشته تنها ميزيسته، به شاگردانش وصيت ميكند كه وقتي كه من ميميرم من را ببريد كجا دفن كنيد ، بعد گريه نكنيد، غصه نخوريد ، خيلي مجالس رسمي براي من نگيريد ، و آن شبي كه من به خاك سپرديد خوشحالي كنيد ، شادي كنيد، هيچ كس براي من غصه نخورد گريه نكند ، براي اينكه من از رنج تن رها شدم و به عالم مرسلات رهسپار شدم و از قيد تعلقات رهايي يافتم و به جاي اينكه عزا داشته باشد خوشحالي دارد و شما بايد خوشحال باشيد اينها را مينويسد با عبارات بسيار زيبا كه حالا اينجا من چون خيلي سابق ديدم الان فراموش كردم ، اما من وقتي كه اين وصيتنامه را ميخوانم هم خيلي خوشحال ميشدم كه اين حكيم اين مقام را دارد و هم تعجب ميكردم كه عجب مقامي بوده واقعاً از مرگ نميترسيده اما در پايان وصيتنامه يك جمله دارد ، كه اين جمله موجب شد كه ارادت من به مرحوم هيدجي يعني به صداقتش چند برابر بشود كه اين حكيم در عين حال صادق است ، آن جمله ميگويد كه دوستان من با همه تجلد و دليري كه كردم ، تجلد يعني سرسختي نشان دادم ، اظهار شجاعت و دليري كردم و گفتم من نميترسم، با همه تجلد و دليري كه از خود نشان دادم اما خدا ميداند كه چه اندازه از مرگ ميترسم. البته اين صداقت يك حكيم است ، منظورم اين است كه بسياري از مردم ميترسند و اين آماري كه اين آقا گرفته درست است ، و تعداد قليلي از اوليا نميترسند خوب اين مقدمه كلام اما حالا چرا بايد ترسيد و چرا نبايد ترسيد؟ ترسيدن بايد ندارد خوب انسان يك توهماتي دارد دچار يك تخيلاتي است ، يك تصوراتي از مرگ دارد و چون نميداند بيشتر ترس از اين است كه نميداند به كجا ميرود يعني به يك سفري ميرود به يك وادي ميخواهد برود كه ناشناخته است البته چيزي كه ناشناخته است ترسآور است انسان معمولاً به چيزي كه ميشناسد مأنوس است به چيزي كه نميشناسد نامأنوس است و ترسناك است يك جهت ترس ، يك جهت هم اين است كه در آغاز به او تلقين شده كه خطر و عذاب قبر هست ، اينها القاء شده به انسان در روايات هم هست و اساس دارد اين موجب يك ترس دروني براي انسان هست ، اما چرا نبايد بترسد؟ عمده اينجاست كه بحث كنيم خوب طبيعي است كه ميترسند و چه ترسي خوب است و چرا نبايد ترسيد؟ اگر يك تحليل درستي بشود البته تحليل هم خيلي مشكل است در صورتي است كه اين تحليل وقتي يك ساماني پيدا ميكند كه انسان خودش را بشناسد اگر انسان خودش را بشناسد حيات را بشناسد و زندگي را بشناسد و بداند كه زندگي يعني چه و زندگي با هستي چه ارتباطي دارد و به هستي خودش واقف بشود نه هستي ظاهري كه هستي ظاهري هر روز در معرض خطر هست من وقتي هستم هر روز در معرض بلاها و امراض و پيشآمدها هستم ، اگر بداند كه هستي واقعي انسان چيست ، آن خود ، آن خودي كه يك وقت هم ما با آن بحث كرديم كه سهرودي روي آن تكيه كرده اگر به خودي خود آگاه بشود ، و بداند كه هر لحظه در تحول است و تحولات تكاملي است اين يك مسئله و بداند كه مرگ در يكي از اين مراحل تكامل قرار گرفته و بداند كه مرگ به معني نيستي و نابودي نيست و در تكامل زيستي البته زيست اين جهاني تمام ميشود در تكامل هستيشناسانه وقتي كه زيستي ميگويم وقتي كه انسان ميميرد حيات زيستي تمام شده ، حيات فيزيكي تمام شده ، اما هستيشناسانه اگر به خودش نگاه كند به عنوان جلوه هستي و بلكه به عنوان ظهور هستي ، انسان اصلاً ظهور هستي است حتي من بيش از تعبير ميكنم ، من انسان را جلوهاي از هستي نميدانم ، انسان را ظهور هستي ميدانم، حالا يك بحثش مفصل است ، اگر انسان خودش را ظهور هستي بداند ميداند كه واقعه مرگ هم يكي از وقايعي است كه در اين مراحل تكامل كه دائم و لايزال وجود دارد يكي از اين مراحل هست ، من هر لحظه الان كه دارم با شما صحبت ميكنم هر لحظه ميميرم و هر لحظه زنده ميشوم ، من هر لحظهاي نه آنم كه قبل بودهام حتي در يك نفس و حتي كمتر از يك نفس يك نفسي كه ميكشم و حتي كمتر از او اين لحظه حيات بعد از من غير از لحظه حيات قبلي است ، آن قبلي من چيز ديگري است و آن بعدي من چيز ديگري است. هر روزي در شأني است يعني در جلوهاي است و شأن و يوم در اينجا به معني 24 ساعت نيست ، يوم يعني لحظه ، يوم يعني هر لحظه خداوند در يك شأن است ، در يك شأن است يعني چي؟ يعني در يك فعل است ، در يك فعل است يعني چه؟ يعني يك عمل تازه است و انسان به حكم اينكه مظهر خداوند است ، انسان هم هر لحظه در يك شأن است همانطور كه خداوند در هر لحظه در يك شأن است انساني كه مظهر كامل حق است در هر لحظهاي در يك شأن است يعني شأن بعدي غير از شأن قبلي است ، اين تغيير شأن يك نوع مرگ است آن مرگ هم يك شأن ديگر است غير از شأن قبلي، هيچ فرقي نميكند همين الان هم من هر لحظه ميميرم و زنده ميشوم به يك معني اگر مرگ را تحول بدانيم كه ميدانيم ، يكي از تحولاتي است كه هر لحظه بر من دارد اتفاق ميافتد و اگر ما به اين نگاه و از اين منظر به مسئله مرگ بنگريم ظاهراً وجهي براي ترس نخواهد بود اگر چنانچه به درستي باور كنيم و بشناسيم. مجري: هر نفس نو ميشود دنيا و ما / بيخبر زين نو شدن اندر بقاء منتها چون در جسممان يك بقايي احساس ميكنيم اين نو شدن را احساس نميكنيم. دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني: يعني بقاء و هويت را احساس ميكنيم ، تحولات را مگر تحولات وحشتناك يا خيلي تكاندهنده باشد به طرف شادي يا غم آنها را يك لحظه احساس ميكنيم ولي تحولات ظريفي كه هر لحظه اتفاق ميافتد احساس نميكنيم و مرگ يكي از اين تحولات ظريف است. مجري: همين بيان شما را جناب ملاصدرا در ذيل آيه يخرج الحي من الميت و يخرج الميت من الحي ، سوره انعام آيه 95، همين بيان شما را منتها با تعبير ديگري بيان ميكند، ايشان در ذيل همين آيه اسناد ميكند به آيه ديگر قرآن كريم كه خلق الموت و الحيات... اين خيلي معني دارد خدا مرگ را خلق كرد در كنار حيات ، بعد اول خلق الموت و الحيات ، اول موت آفريد بعد حيات را ، براي اينكه يخرج الحي من الميت ، براي اينكه حيات را از دل موت بكشد بيرون ، اينها خيلي فضاهاي ظريفي را جناب ملاصدرا باز ميكند، اين را ربط ميدهد به همان فناءفيالله و بقاءبالله ، يعني اگر واقعا ما مرده شديم از اوصاف بشري يك حيات نويي را آغاز ميكنيم كه باز جناب مولوي خيلي زيبا فرمود مرده شو تا مخرجالحي صمد زندهاي زين مرده بيرون آورد ،خيلي تعبير زيبايي دارد، دي شوي بيني تو اخراج بهار ، ليل گردي بيني ايلاج نهار، خوب ايلاج از باب افعال است كه به معني بيرون كشيدن است. اين خيلي تعبير زيبايي است ، استاد تنيده شدن مرگ با حيات يعني آميختگي موت با حيات و اين كه موت مصدر بشود و حيات از او صادر بشود اين نوع تقابل را ميخواستم كه شما از آن ديد فلسفي و حكمي خودتان توضيح بدهيد. اين تقابلي كه بين مرگ و حيات است آيا از آن تقابل چهارگانه است ؟ يا آن صادر و مصدر هست؟ و چرا خداوند خلقالموت و الحيات، اول موت را آفريد؟ البته تعبير ملاصدرا هم عرض كردم كه تعبير ايشان از اين موت مرده شدن ما است، از اوصاف بشري كه همان فناء فيالله و بقاء بالله است كه آن حيات نويني است كه انسان پيدا ميكند و اين پايههاي تكاملي انسان است كه جهان را به عنوان يك نظام احسن نگاه ميكند؟ دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني: بله بسيار سوال مهمي است و ملاصدا هم به درستي روي يك مسئله حكمي و فلسفي انگشت گذاشته و با استفاده و استناد از آيات كريمه قرآن مطلبي را به درستي استخراج كرده كه خلقالموت و الحيات ، يعني هم موت مخلوق است و هم زندگي و حيات مخلوق است و البته مرگ اگر نيستي و عدم باشد نيستي مخلوق نيست ، نيستي نه مخلوق است نه خالق ، نه مصدر است نه صادر ، گاهي نيستي كه آدم ميگويد خود اين مفهوم نيستي هم يك مفهومي است ، بايد اشخاص توجه كنند كه نيستي نيست فقط، نه مصدر واقع ميشود و نه صادر. شأني ندارد ، هيچ چيزي از آن صادر نيست ، هيچ كاري از آن ساخته نيست ، بنابراين وقتي كه موت مخلوق است معلوم است كه عدم نيست و اما سوال ديگري كه سوال خوبي را مطرح كرديد كه به زبان فلسفي در هر حال موت و حيات در همين آيه هم يك تقابلي را دارند ، يعني مترادف نيستند، متقابل هستند ، يعني موت ضد حيات است ، حيات ضد موت است. حالا تقابل به زبان فلسفي چون شما فلسفي مطرح كرديد، در فلسفه و در منطق ما چهار نوع تقابل داريم ، يك تقابل سلب و ايجاب است ، يك تقابل عدم و ملكه است ، يك تقابل تضاد است ، يك تقابل تضايف است ، تقابل سلب و ايجاب كه همان تقابل تناقض ميگويند ، تناقض يعني وجود عدم ، هستي و نيستي با هم متناقض هستند يعني دشمن هم هستند ، هستي آنجا كه هست نيستي نيست ، با نيستي هستي مطرح نيست ، با هستي نيستي مطرح نيست ، با هم نقاضت دارند نميشود با هم باشند ، عدم و ملكه هم تقابلي است كه يك سرش عدم نيست اما عدمي است مثلاً بينايي و نابينايي ، بينايي و نابينايي متقابلند وقتي بينايي هست نابينايي نيست ، و اگر كسي نابينا است بينا نيست ، اما نابينايي عدم مطلق نيست ، عدم ملكه است ، يعني نبودن بينايي در كسي كه نميتوانسته است كه بينا باشد، مثلا به ديوار نميگويند نابينا، اما به انسان ميگويند نابينا چون ميتوانسته بينا باشد حالا به عللي نابينا شده اين را عدم ملكه ميگويند كه من توضيح بيشتر اينجا نميدهم. موت و حيات از اين قبيل نيستند نه تناقض دارند و نه عدم و ملكه ، حالا شايد به وجهي بتوانيم به عدم و ملكه برگردانيم ولي ظاهرا نيست بهترين تقابل به نظر من تقابل تضاد يا تضايف است ، اينها با هم متضادند نسبت با يكديگر معني دارند ، مرگ آنجا هست كه حيات هست ، و حيات آنجاست كه مرگ هست ، و يا تضاد ، تضاد مثل سياهي و سفيدي ، سياهي آمد سفيدي نيست، سفيدي آمد سياهي نيست، اما هر دو وجودي هستند، نه سياهي معدوم است نه سفيدي معدوم است هر دو وجودي هستند اما با هم سازش ندارند، تضايف هم همينطور است مثلا دو برادر ، پدر و پسر آنجايي كه پسر هست يك پدري هم هست و اگر پدري هست فرزندي هم دارد، با هم جمع نميشوند اما هر دو موجود هستند ، يكي پدر هست يكي پسر، نسبت موت و حيات شما بايد تضاد بدانيد و تضاد اگر ما ديالكتيكي فكر كنيم كه صدرالمتعلهين يك جاهايي اينگونه فكر ميكند ، حالا ديالكتيك اقسام ميتواند داشته باشد يك ديالكتيكي هگلي داريم، يك ديالكتيكي ماركسيستي داريم ، يك ديالكتيكي الهي داريم و گاهي صدرالمتعلهين فكر ديالكتيكي دارد و اين فكر در مولانا فراوان است ، اصلا تمام آثار مولوي همه مثنوي براساس تفكر ديالكتيكي يعني از نوع الهي استوار شده است ، و در جايي خود هگل اعتراف كرده است كه ديالكتيك خودش را كه فلسفهاش بر آن مبتني است از جلالالدين رومي گرفته است. حالا به هر صورت من خيلي هم نميخواهم وارد بحث ديالكتيكي بشوم اما همين اندازه كه موت و حيات را برسيم به آن و معني كنيم اشاره ميكنم، و اينكه ميگويم ديالكتيك يعني از ضدي به ضدي رفتن كه اين خودش يك حركت است ، يك تداوم است ، از جنيد بغدادي پرسيدند كه سلسله مشايخ ابنعربي به جنيد ، ميرسد در سلسله جنيد قرار دارد ، از او پرسيدند كه تو خداي خودت را اي جنيد عارف چگونه شناختي؟ او بلافاصله فرمود من خدا را از اين طريق شناختم كه بين اضداد جمع برقرار كرد ، دو ضد را به همديگر ارتباط داد. اين با صراحت تمام در جنيد در مكتب عرفاني جنيد مطرح است و به صراحت بيشتر در آثار مولانا ديده ميشود كه اينها عارف هستند ، در بين فلاسفه ما هم هست و عجيب اين است كه در بين متكلمين حتي، متكلمين ما ديالكتيكي فكر نميكنند مطلقا اما من يك متكلم ميشناسم كه اين تفكر ديالكتيكي داشته و نهله كلامياش هم براين اساس استوار است ، اگرچه در كشور ما كمتر رويش مطالعه شده و آن ابومنصور ماتُريدي است كه يكي از نهلههاي كلامي كه نه اشعري است و نه معتزلي درواقع مكتبي ارائه كرده است كه بين و بسياري پيرو دارد الان من ديدم كه مسلمان تركيه در نهله كلامي پيرو ماتريدي هستند و بسياري از اين كشورهاي تازه استقلال يافته پيرو ماتريدي هستند و خيلي نميشناسند من از يكي از استادهاي دانشگاه تركيه پرسيدم شما ماتريدي هستيد، ماتريدي را ميشناسيد ديدم خيلي نميشناسند ، اينها را براي اين گفتم كه بگويم كه تضاد موت و حيات ، زندگي و مرگ به گونهاي كه صدرالمتعلهين مطرح كرده يك تحول ديالكتيكي است وقتي كه حيات از درون مرگ بيرون ميآيد و مرگ از درون حيات يك تفسير طبيعي دارد تفسير طبيعي نميپردازيم كه حتي در طبيعت هم صادق است ، اما به جنبه ديالكتيك توحيدي و الهياش ميپردازيم ببينيد وقتي كه از درون مرگ حيات بيرون ميآيد يعني من اگر از اين وضعيت موجود از اين قيودي كه به اصل هستي من پيچيده شده ، اصل هستي من مطلق است ، من از هر مطلقم و وجهاي از اطلاق در من هست اما با زنجيرهاي زمان و مكان ، با زنجيرهاي تعلقات ، نفسانيات غل و زنجير شدم، مادامي كه در اين غل و زنجير قرار دارم در نظر الهي پيش نميروم حالا آن تكامل زيستي كار خودش را ميكند ، با آن كار ندارم ، من فعلاً ديالكتيكي الهي صحبت ميكنم اگر بتوانم از اين تعلقات خلاص بشوم يك مرحله جلو ميروم ، خلاص شدن از اين تعلقات و تعيانات يك نوع مرگ تلقي ميشود يعني وقتي من از اين تعلقات خلاص ميشوم كه اينها را به فراموشي بسپارم يعني از بين ببرم ، يعني رهايي از اينها، رهايي يعني مرگ اينها، يك تعبير مرگ است ، با رها شدن از اين تعلقات يك پله من بالاتر ميروم ، دوباره در پله دوم يك تعلقات ديگر پيدا ميكنم يك نردبان است ، اين نردبان را اسمش را نردبان معرفت ميگذارم ، در پله دوم دوباره يك سلسله تعلقات دارم به مقتضاي آن پله ، اگر در آن تعلقات بمانم هميشه در پله دوم ماندم براي ابد ، اگر بتوانم به اين تعلقات خاتمه بدهم يعني يك مرگي به من برسد ، مرگي كه خاتمه اين تعلقات است ، تعلقات پايه دوم را رها كنم به پله سوم ميرسم ، به همين ترتيب به هر پلهاي كه ميرسم كه به دام تعلقات آن پله گرفتار ميشوم آن تعلقات را رها كنم به پله بالاتر ميروم به قول مولانا نردبان خلق اين ما و من است ، عاقبت زين نردبان افتادن است هر كه بالاتر رود ابلهتر است كستخوان او بدتر خواهد شكست ، اگر آن پلهها بماند سقوط ميكند و استخوانش شكسته ميشود اما اگر مرتب مدام بالا و بالاتر رود و در قيد تعلقاتي كه اقتضاي هر پله هست نماند ، تا به كمال مطلق راه دارد اين مرگ ديالكتيك الهي را و مرگ و حيات را به اين صورت من تفسير ميكنم كه شما از هر پلهاي به پله بالاتر راه داريد بنابراين از موت حيات درآمدن يعني همين، يعني از اين موتي كه در اين پله گرفتارش هستيد وقتي كه مُردي از تعلقات اين پله يك حيات بهتري پيدا ميكنيد در پله ديگري ، دوباره آنجا گرفتار موت ديگري هستي دوباره از آن رها ميشوي در حيات ديگري اين حيات از موت درآمدن به اين معني است. مجري: تلقي شما خيلي برايم جديد است چون من تا آنجايي كه مطالعه ميكنم اين گفتهها خيلي جديد است ، در واقع همان مشربي است كه جناب ملاصدرا تعقيب ميكرده است ، خوب طبيعي است كه استاد جناب ملاصدرا به تقابل چهارگانه فلسفي واقف بوده ، شيوه متكلمين را هم ميدانسته ، فلاسفه را هم ميدانسته ، اما آمده اين مرگ و حيات را به شيوه عرفا يعني بحث فناءفيالله و بقاءبالله حل ميكند كه شما اسمش را گذاشتيد ديالكتيك توحيدي يعني نمايي از همان تفكر است من هيچ تعارضي نميبينم ، آيا به اين نتيجه نميرسيم كه براي حل بسياري از معضلات بايد از اين چارچوبهاي تنگ فلسفي خارج بشويم ، مثلا در همين تقابل چهارگانه چيزي كه حكيم عمرخيام را پيچيده بحث واحد كثير بوده ، در واحد اين تقابلها نميگنجيد و سرانجام هم در بحث همين واحد كثير بود كه درود حيات گفتند ، آيا به نظر شما حكيم عمرخيام براي حل اين مشكل به اين شيوهاي كه ملاصدرا متوسل شده ايشان هم رو آوردند يا نه؟ دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني: اين هم سوال خوبي است ، اگر بگويم كه حكيم عمرخيام با انديشههاي صدرالمتعلهين آشنايي داشت اين سخن گزافي است و هرگز چنين سخني نخواهم گفت اما چنانكه به درستي فرموديد حكيم عمرخيام تا آخر عمرش گرفتار مسئله واحد و كثير بود و اين علامت عظمت فكري اوست و مرگش همينطور كه اشاره كرديد در اين راه بود و در آن آخر خلال را از دندان برداشت و سر به سجده گذاشت رفت و شهيد راه وحدت و كثرت شد يعني بايد بگوييم كه خيام شهيد مسئله وحدت و كثرت است و واحد و كثير به مرگ او منتهي شد ، تمام عمرش در مسئله واحد و كثير ميانديشيد كه بسيار مسئله عظيمي است حالا من با جنبههاي ديگر حكيم عمرخيام رياضيات و هندسه و نجوم كه در عصر خودش در حد اعلا بوده و امروز هم در دنيا مطرح است كاري ندارم به همان جنبه فكرياش ميپردازم خوب ايشان يك حكيم مشايي بوده در مرحله اول شاگرد باواسطه ابنسينا بوده و شايد بعضيها ميگويند بدون واسطه ولي بدون واسطه بعيد است ، با واسطه شاگرد ابنسينا است ، اما در حد حكمت مشاء باقي نميماند ، اصلاً باقي نميماند ، متاسفانه نميدانم چرا جنبه فلسفي حكيم عمرخيام مورد غفلت واقع شده ، حالا بعضي علماي غربي به عنوان يك عالم رياضي و منجم ميشناسند كه هست بيشتر اشخاص مردم دنيا به عنوان يك شاعر خراباتي ميشناسند كه همين چندي پيش در قزاقستان بودم ديدم كه در يك قهوهخانه بزرگي كه بزرگترين قهوهخانه شهر است اشعار خيام به زبان فارسي اينجا نوشته شده است خوب از مي و مترب و معشوق صحبت كرده اين را به عنوان بياعتنايي به دنيا و قلندري و مي و مترب ميشناسند ولي به نظر من ظلمي به اين حكيم بزرگ شده كه اولاً اين رباعيات او تفسير ديگري دارد و بعد هم او يك فيلسوف بزرگي است كه فلسفهاش ناشناخته مانده او چند كتاب در فلسفه دارد ظاهراً يك وقتي صحبت كردم اينجا حداقل يكي از كتابهايش كه من به يكي از دانشجويانم گفتم تصحيح كن آن موقع چاپ نشد و حالا چاپ شده كتابي است به نام الكون و التكليف ، كتاب مهمي است ، ببينيد خود انتخاب همين اسم يك كتاب ميشود درباره اين اسم نوشت ، همين مسئلهاي كه امروز در دنيا مطرح است كه كون يعني هستي ، تكليف يعني وظايف ، كه بين وظايف انسان به عنوان يك انسان و هستي چه رابطهاي برقرار است ، آيا انسان به عنوان يك موجود هستنده بايدها و هستيها با هم چه ارتباطي دارند ، اشاره به همين مسئله دارد، خوب حالا خيام در آن كتاب انديشههاي فلسفي خودش را بيان كرده خيلي مهم است اگر فرصتي بود ميشود كه آن كتاب را بررسي كرد و به انديشههاي خيام رسيد كه چه مرد بزرگي بوده اما برگرديم به همين رباعياتش و همين مسئله مرگانديشياش كه باز حرفها داريم در مرگانديشي ، از ويژگيهاي انسان در آغاز سخن عرض كردم مرگانديشي است و خيام به شدت مرگانديش است و اگر امروز از من بپرسند كه يك تعريفي از انسان بده دو هزار و پانصد سال پيش ارسطو انسان را حيوان ناطق تعريف كرد و فصل مميز انسان را ناطق دانست ، اقتصادانها حيوان اقتصادي تفسير كردند ، اهل تكنيك حيوان صنعتگر تفسير كردند و تعريفهاي زيادي كه درباره انسان شده است اگر امروز از من بپرسند كه شما يك تعريف از انسان ارائه بده من به شما عرض خواهم كرد كه انسان حيوان مرگانديش است من مرگانديشي را فصل مقوم و فصل مقصم انسان ميدانم و حكيم عمرخيام اگرچه به صراحت نفرموده ولي درواقع برداشت او از انسان و تعريف او از انسان حيواني است كه مرگانديش است همانطور كه در آغاز سخن عرض كردم هيچ حيواني به مرگ نميانديشد ولي هيچ انساني نميتواند غافل از مرگ باشد مگر اينكه خود را به غفلت بزند ، كساني كه از مرگ غافل هستند خود را به غفلت ميزند يا يك تربيت عارضي بر آنها عارض شده كه اينها لحظاتي از مرگ غافل شدند يا خودشان را به غفلت زدند مگر ميشود كه انسان از مرگ غافل شود ، چرا نميشود از مرگ غافل بود ؟ اين يك سوال فلسفي است ، در پاسخ خواهم گفت كه انسان به ذات آيندهنگر است ، اين خاصيت زماني بودن انسان است درست است موجودات ديگر هم زماني هستند اما زمان را درك نميكنند و به زمان نميانديشند چون انسان به زمان ميانديشد ، به آينده مينگرد ، همانطور كه به گذشته مينگرد ، انسان هم به گذشته باز ميگردد اين توان در انسان است شايد حيوانات هم نتوانند در حافظه به گذشته برگردند ما به گذشته برميگرديم ، و هم به آينده دور و نزديك مينگريم ، هم آينده يك لحظه ديگر ، فردا ، قرن ديگر و تا لايتنهاي آينده و چون به آينده مينگرم مرگ خود را ميفهمم و ميدانم كه روزي فرا خواهد رسيد كه من با اين زندگي فعلي بدرود خواهم گفت به آن ميانديشم كه من در آن صورت به كجا خواهم رفت. مجري: بسيار خوب استاد بحث به جاي شيريني رسيده منتها وقت برنامه تمام شده همانطور كه فرموديد حكيم عمرخيام دغدغه مهمش در زندگي همين بود كه ما براي چي زندگي ميكنيم ، به دنبال جهتدار كردن زندگي بود كه بهترين مؤلفهاش همين مرگانديشي است كه شما فرموديد تعريف انسان حيواني است كه مرگانديش است ، خيلي تعريف زيبايي است واقعاً هم در فكر و ذهن تنيده است كه تعبير حكيم هم اين است ولو اينكه انسان خود را به تغافل هم بزند باز در ياد مرگ هست.
از شما تشكر ميكنم كه در اين برنامه شركت كرديد.
نظرات شما عزیزان:
|
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
|||
![]() |